بماند که از سر برود
پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ
- و من تنها حسی که از فاصله ای بسیار دور و مه آلود تشخیص ش می دهم، حس شرم است، شرم از اینکه مبادا شاخ در آورده باشم؛ بله، شاخ.چرا، چرا. باید شاخ در آورده باشم این را احساس می کنم -
و هیچ حیرت نمی کند قیس از این که دستش بی اختیار بالا می رود، از برابر پلک های بسته اش می گذرد و پیشانی اش را لمس می کند. شاید نه به ظاهر اما در باطن خود شاخ ها را می بیند روی پیشانی. پس بدیهی ست که سزاوار ریشخند می بیند خود را.
- می بینندم و نگاهم می کنند، همه جور مردمانی که من نمی بینم شان -
:: سلوک - محمود دولت آبادی ::
- ۹۷/۰۳/۲۴